برای دریافت رمان کافی است بر روی لینک دانلود کلیک راست نموده و گزینه save as link را بزنید
درحال بارگذاری ....
عنوان | پاسخ | بازدید | توسط |
چت روم((جدددددیدددد)) | 2523 | 70617 | arman_2afm |
طراحی رایگان | 7 | 4786 | amirzarbakhsh |
اس ام اس های خنده دار و طنز ضد پسر | 6 | 5004 | start11 |
دلتنگی | 6 | 5894 | roozferight |
#میدونید چرا# | 8 | 5738 | roozferight |
قانون جذب عشق | 3 | 3689 | roozferight |
دانلود آلبوم جدید محسن چاوشی بنام امیر بی گزند | 6 | 2944 | roozferight |
#میام خونتون# | 3 | 2294 | roozferight |
تیم والیبال ایران » بچه ها متشکریم | 5 | 2531 | roozferight |
>>من حداقل 15 حقیقت رو راجع ب توو میدونم>> | 10 | 3897 | roozferight |
..تـوقـع .. | 8 | 3066 | roozferight |
صفحه ی مجازی | 6 | 2793 | roozferight |
اس ام اس روز عشق | 0 | 1191 | neshat |
- کلیپ فوق العاده رمانتیک و عاشقانه ی کره ای میکس شده
- متن طولانی عاشقانه
- مرا ببخش
- عکس های عاشقانه و رمانتیک سری (70)
- تنهایی تنهایی
- دانلود آهنگ عاشقانه جدید میثم ابراهیمی به نام یه ثانیه
- تصاویر عاشقانه قلبی
- اس ام اس عاشقانه سری (10)
- مجموعه عکس های اچ دی عاشقانه برای دسکتاپ کامپیوتر
- عکس های عاشقانه با متن
- بزرگی عشق
- زیباترین عاشقانه
- دوست خواهم داشت
- عکس های جدید الناز شاکردوست با تیپ های جدید
- آمار مطالب
- کل مطالب : 1146
- آمار کاربران
- افراد آنلاین : 2
- آمار بازدید
- بازدید امروز : 1,480
- بازدید دیروز : 62
- بازدید کل : 3,358,072

قسمتی از رمان بخاطر آهو :
با خستگی «آهــو» رو روی تخت خوابوندم و از اتاق بیرون اومدم، بدون اینکه ذره ای با مانتوم احساس راحتی داشته باشم؛ روی مبل نشستم و سرم رو میون دوتا دست هام قرار دادم. از عصـر تا الآن «آهو» رو به پارک،سینما؛شهربازی و…برده بودم والان راحت خوابیده بود! آهی کشیدم و به عکــس بزرگ آهو که روی دیوار نصب شده بود، چشم دوختم…فدات شم مامان! لبخند تلخی زدم و به سمت آشپزخونه به راه افتادم، از فردا باید دنبال یک شغل جدید میگشتم؛ پوزخندی زدم؛ با چه فضــاحتی از منشی بودن اخراج شدم، در یخچال رو باز کردم و قمقمه ی آب معــدنی رو بیرون کشیدم، سرش رو باز کردم و یک نفس آب رو بالا کشیدم، «شاهـــکار» لعنتی آتیش زد به زندگیم! از خانواده،دوست،فامیل و…طرد شدم فقط به خاطر ازدواج با مردی؛ که مرد نبود! ۴ سال با یک بچه توی بغلم این در و اون در میزدم تا پیداش کنم و برش گردونم سر خونه زندگیش؛ اما فهمیدم آقـــــا با خانومش برای زندگیش رفته نیویورک… بد شکوندیم شاهکار…بد! سر قمقمه رو بستم و گذاشتم توی یخچـال و در یخچال رو بستم. با صدای دخترم آهو نگاهم رو سمت چهارچوب در کج کردم؛ آهوی ۲-۳ساله ی من توی چهارچوب در اتاق ایستاده بود و با دست های کوچولوش چشم هاشو میمالوند…به سمتم قدم برداشتم؛ جلوی پاهاش زانو زدم و در آغوشش گرفتم:
– چی شده مامان؟ بیدار شدی؟!
نگاهی بهم انداخت و گفت:
– ماما…ن!